لباست را که برایم آوردند
هنوز بوی تو را می داد
.
.
بوی عطر خاکی که شبها بر آن سجده می کنم
لباست را که برایم آوردند
هنوز بوی تو را می داد
.
.
بوی عطر خاکی که شبها بر آن سجده می کنم
صدایی می شنوم
گویی کسی در را می کوبد
نفس هایم به شماره می افتد
در را باز می کنم
آنطرف قاب در تو را میبینم
.
اما نه
شاید اشتباه می کنم
درست به یاد دارم
هنگام بدرقه ات کمر خم کردی و بوسه ای بر پیشانی ام زدی
و من دستانت را به گرمی فشردم
حالا...
کمر خم میکنم
نگاهم در آستین ها خشک می شود
نه شباهتی به تو ندارد
...!!!
صدایی می شنوم
مرا مادر خطاب می کند
می ایستم
نگاهم را به چشمانش می دوزم
مطمئن می شوم
کودکم را میبینم که کوچک شده است
عادت کرده ام
به فرم پر کردن
به تکرار نامت
بدون آنکه بشناسمت
.
.
کوچه ی شهید آوینی
سهم من از تو
تنها نامی است که در فرم ها می نویسم
کاش تنها یکبار دیده بودمت
پدر
نامت را پلاک می کنند روی دیوار کوچه
حالا
یک روز است که مادر از خانه بیرون نیامده
تا نکند همسایه ها به او
نبودنت را تبریک بگویند
چقدر امروزهایی که دیروز شده اند
و
فرداهایی که امروز
اما تو
با تمام گمنامیت هنوز پا برجایی
سرم را که برمیگردانم
کاغذ و خودکار روی میز نگاهم را جلب میکند
تو را به یاد می آورم
دستانم به آرامی تو را به تصویر می کشند
پدر....!!!
پارچه ای سفید با چند تیکه استخوان
از وقتی رفتی
تمام شعرهایم بلاتکلیف اند
بلاتکلیف آمدن تو
برگرد
دیگر حتی دوبیتی ها هم ناتمام می مانند
و قافیه ها.....
قلم در دست می گیرم و دلم را خوش می کنم
به کاغذ هایی که حالا آبستن نوشته های ناتمام من اند
دیریست از 9 ماه گذشته ام
بگذار کودک شعرم متولد شود
برگرد
قرار شد هر کس عکسی از کلکسیون درون خانه اش بیاورد
فرقی نمیکرد.....
گل ، پروانه ، سکه های قدیمی یا....
من عکس پدر جانبازم را بردم
میدانم که صدایم را میشنوی
و نامه هایم به دستت میرسد.
اروند همیشه قایق های کاغذی را سمت تو می آورد .
مادر برایم از تو میگوید..
از شباهت چشمانمان
و قاب عکسی که دلیل این ادعاست
پدر...
برگرد و گهواره ی کودکی ام را تکان بده